Thursday, September 19, 2030

[warningtm] :: Majaley Dastane Kotah ::

 

 

   Your Advertisement                                                     

 
 

 

مجله داستان کوتاه

 

http://img.20mobile.ir/images/474_12835468621.jpg

 

دو راهب و یک دختر زیبا

 

http://www.akkasee.com/weblog_pictures/Image/nafise%20motlaq/buddhism%20wedding1.jpg

دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.

لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.

از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب

 ببیند ، منتظر ایستاده بود .

یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.

سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .

راهبها به راهشان ادامه دادند.

اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : " مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه

 خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس

 دستورات بود ؟ "

و ادامه داد : " تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ "

راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد


و جواب داد:" من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت

 حمل میکنی ؟! "

 

http://img.20mobile.ir/images/474_12835468621.jpg

 

مرد گمشده در جزیره

 

http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/6/17/148605_797.jpg

 

کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست

 خود را به جزیره ای برساند.

این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...

روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال

 سوختن است.

به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره

 زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید

 اینگونه بسوزد!

مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... .

صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود!

وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟

ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم!

 

http://img.20mobile.ir/images/474_12835468621.jpg

 

عروسک چهارم و شاهزاده

 

http://ecx.images-amazon.com/images/I/41FFKQW7SQL._SS400_.jpg

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا

 بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.

عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده

 جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک

 از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها

 سپری کن."

 شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را

 برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.

سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او

 سومین عروسک را امتحان نمود.

 تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد

 بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی

 نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که

 همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم

 همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و

 گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با

 تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه

 نشد ! "

 عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.

 شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد

 و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت

 توجهی نکند و کی ساکت بماند.

 

براي دادن نظرات اينجا كليك كنيد

جذاب ترین گروه ایرانی | WarningTM.ORG

http://warningtm2010.persiangig.com/cd_mail.jpg

 

__._,_.___
Recent Activity:
warningtm                         
warningtm
  warningtm
   warningtm
    warningtm
     warningtm
      warningtm
       warningtm
       warningtm
      warningtm
     warningtm
    warningtm
   warningtm
  warningtm
warningtm
warningtm
warningtm
warningtm
  warningtm
   warningtm
    warningtm
     warningtm
      warningtm
       warningtm
       warningtm
      warningtm
     warningtm
    warningtm
   warningtm
  warningtm
warningtm
warningtm
.

__,_._,___

No comments:

Post a Comment